عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

گردش

ایلیا جونم زمستون امسال خبری از برف و بارون نیس هوا خیلی گرمه و مثه بهارٍ! کاش کمی بارون و برف بباره اما یکی از مزیت های هوای گرمٍ زمستون امسال اینه که گاهی میتونیم بریم بیرون و بگردیم یکی دو روز پیش که خونه بودیم من و تو نزدیک ظهر که هوا گرمتر بود رفتیم پارک هیچکس تو پارک نبود، موقع رفتن توپت رو هم با خودمون برده بودیم و ایندفعه تو حسابی لذت بردی از کل پله های وسیله های بازی بالا رفتی و برای خودت گردش میکردی توپت رو از سرسره ها سر میدادی پایین و بعد خودت پشت سرش سر میخوردی و میومدی پایین حسابی تاب بازی کردی و برعکس دفعه ی قبل دلت نمیخواست بیای پایین فکر میکنم یکی از دلایلی که باعث ش...
25 دی 1393

مهمونی غزل جونی

ایلیا جان امروز مهمون خونه ی غزل بانو بودیم من و تو و خاله س تاره با هم رفتیم و اما طبق معمول با ورودمون به آسانسور بنای ناسازگاری گذاشتی... وقتی هم که وارد خونه شدیم میگفتی بریم!! تا اینکه خاله حکیم ه هوارتا شکلات آوورد و داد بهت و تو رضایت دادی بیای تو.. محمد معین جون و خاله مریم قبل از ما اومده بودن و سایدا جون و مامانش و خاله زهره و خاله نفیسه بعدا بهمون ملحق شدن تو و غزل جون ظ هر نخوابیده بودید و خوابتون میومد سایدا جون هم از خواب بیدار شده بود و بدخواب بود این میون محمد معین جون فقط حسابی سر کیف و خوش اخلاق بود   تمام مدت، قبل از خوردن عصرونه سرتون به شکلا...
24 دی 1393

طبقه بندی

عزیزه دل مادر خیلی از معانی و مفهوم ها رو بدون اینکه من بهت یاد بدم یاد گرفتی خیلی برام جالبه از سن خیلی کم شاید حدود یک سالگی معنی و مفهوم این چیزا رو میفهمیدی بزرگ  و کوچیک بالا و پایین کم و زیاد کم کم به مرور زمان درکت از این چیزها بیشتر و کامل تر شده چیزی که این روزها برات جذاب شده دسته بندی اشیاء یعنی کنار هم گذاشتن چیزهای یک شکل اینم من بهت یاد ندادم خودت یاد گرفتی و حرف جالبی که میزنی اینه: این دوست ایناس، باید پیش اینا باشه. مثلا قاشق های کوچیک و بزرگ رو جدا میکنی و وقتی یکی یکی قاشق های کوچیک رو میزاری پیش هم میگی این دوست ایناس! ...
24 دی 1393

پارک گردی...

سلام پسرکم جمعه ای که گذشت هوا خیلی عالی و گرم بود طوری که فکر میکردی تابستون واسه همین یه گردش دو سه ساعت داشتیم رفتیم پارک شقایق تا کمی بچه ها رو ببینی اما خوب علاقه ای به هم بازی شدن با بچه ها نشون ندادی بیشتر ترجیح میدادی با باباجون بازی کنی و وقتی از پله های سرسره میرفتی بالا با هیجان از من و باباجون هم میخواستی که بیایم بالا سرسره بازی رو دوست داشتی، اما نه زیاد تاب بازی رو دوست نداشتی و دلت میخواست فقط تاب خالی رو هل بدی اما از اسب سواری خیلی خوشت اومد نیم ساعتی با وسیله های بازی مشغول بودی وقتی از محوطه ی بازی پارک که حسا...
14 دی 1393

عمرت طولانی، یلدایت مبارک

ایلیا جونم این روزها نزدیک آخر ترم و باباجون بیشتره وقتی رو که خونه هستیم مشغول به انجام تکالیفش شب یلدا هم تا ساعت شش بعد از ظهر باباعلی مشغول به درس و مشق بود قرار بود خونه بمونیم اما باباجون یکدفعه تصمیم گرفت که این شب رو با بزرگترا بگذرونیم واسه همین اماده شدیم و رفتیم خونه ی بابابزرگ میرزاقا (بابابزرگ باباعلی) مامانی شون هم اونجا بودن چند ساعتی رو اونجا بودیم تموم وقتی که اونجا بودیم رو تو کنار بابامحمد گذروندی باقلا خوردی و به بابایی باقلا دادی                      &n...
14 دی 1393

شله زرد نذری

ایلیا جونم روز چهل و هشتم عزیز جون یه نذر قدیمی داره یادش بخیر قبلا که شله زرد نذری میپخت همه دور هم جمع میشدیم و ... تو این چهار سالی که از ازدواج من و باباجون میگذره دو سال روز چهل و هشتم رفتیم روستای حسن آباد و خونه ی عزیز نبودیم دو سال هم عزیز جون نذریش رو تغییر داده بود و چند روز زودتر غذای نذری داده بود.... چهل و هشتم امسال وقتی عزیزشون نذری میپختن یه سر رفتیم خونشون علیرضا و نازنین و زهرا اونجا بودن و تو یکی دوساعتی که اونجا بودیم توی خونه مشغول بازی با اونها بودی ولی بعدش اومدی تو پارکینگ و حسابی کمک کردی اجرت با امام حسن(ع) عزیزم... خدا قوت ...
9 دی 1393

بابای غزل، زیارت قبول

عزیزکم بعد از برگشتن بابای غزل جون از کربلا من و تو و باباجون واسه گفتن زیارت قبولی رفتیم خونشون طبق معموله وقتایی که میریم جای ناآشنا از همون اول که وارد خونشون شدیم بنای ناسازگاری گذاشتی اما خوب با دیدن اتاق غزل جون کمی کنار اومدی با محیط جدید دور همی خوبی بود، ممنون از پذیراییتون مامانِ غزل...   مامان نوشت: غریبگی کردنت تو جمع های ناآشنا خیلی اذیتم میکنه فقط و فقط با کسایی که میشناسیشون میجوشی واسه یه ثانیه هم از من دور نمیشی نمیدونم باید چکار کنم... باباجون پیشنهاد داده که روزایی که هوا بهتره ببرمت پارک تا بچه ها رو ببینی و باهاشون همبازی بشی مامان غزل هم پیشنهاد داده تا توی کلاس های مه...
9 دی 1393

بله برون

عزیز دلم هفته ی گذشته عمه زهرا (که شما عمو صداش میکنی) عروس شد... انشاالله همیشه خوشبخت و سفید بخت باشه و سالیان سال کنار عمو فرزاد با خوشی زندگی کنن... من و ایلیا و باباش یه دنیا خوبی از خدا میخوایم براتون، یه دنیا خوشبختی یه دنیا شادی و ... بیشتر روزای هفته ی گذشته رو بخاطر مراسم عمه جون خونه ی مامانی بودیم پسرکم فوق العاده بودی اصلا با مهمونهای مامانی شون غزیبی نمیکردی با اینکه تا بحال ندیده بودیشون خیلی خوب و راحت بودی شاید بخاطر مهربونی و خونگرمی اون ها بود تنها مشکل کوچولومون بهم خوردن ساعت خوابت بود تو در حالت معمول شبا ساعت ده و نیم یازده میخوابی ...
3 دی 1393

کاردستی

بازی های من و ایلیا 3 ایلیای مادر روزایی که خونه هستیم سعی میکنم زیاد باهات همبازی بشم یکی از سرگرمی های دو نفره مون درست کردن کاردستی تو عاشق قیچی زدن و چسب زدنی تموم کارها رو با کمک هم انجام میدیم تو هم ماشاالله حسابی صاحب نظری از انتخاب رنگ و محل چسب زدن گرفته تا قیچی کردن و ... اینم حاصل کارت گل پسرم خیلی هم دوسش داری باعث شده تا مداد هات نظم پیدا کنن، هرجا مداد یا خودکاری میبینی رو زمین افتاده میبری میزاری توش ...
3 دی 1393